جلسه محاکمه عشق بود …
وعقل قاضی، و عشق محکوم …
به دلیل تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی…
قلب تقاضای عفو عشق را داشت…
ولی هم? اعضا با او مخالف بودند…
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق…
آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن چهر? زیبایش را داشتی؟
ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی؟
وشما پاها که همیشه در انتظار رفتن به سویش بودید…
حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟؟؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند…
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند…
عقل گفت :
دیدی قلب، همه از عشق بیزارند، ولی متحیرم با وجود اینکه عشق بیشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی !؟؟
قلب نالید و گفت: من بی وجود عشق دیگر نخواهم بود …
تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند…
تنها با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم…
تنها با عشق…